ْGIGGLE

داستان ـ شعرـ............................

ْGIGGLE

داستان ـ شعرـ............................

سارا

سارا خیلی خوشحال بود و خیلی هم انرژی داشت ، یک لحظه هم آروم نمی گرفت ، دائما از فرط خوشحالی به این طرف و آن طرف می دوید و هرکسی را که می دید بهش سلام می داد و مردم هم که شادابی و نشاط سارا رو می دیدند بی اختیار شاد می شدند و خدا را به خاطر این همه مهر وعطوفت شکر می ردند.

بلاخره قطار به ایستگاه آخر رسید....

بقیه>>>>>

سارا خیلی خوشحال بود و خیلی هم انرژی داشت ، یک لحظه هم آروم نمی گرفت ، دائما از فرط خوشحالی به این طرف و آن طرف می دوید و هرکسی را که می دید بهش سلام می داد و مردم هم که شادابی و نشاط سارا رو می دیدند بی اختیار شاد می شدند و خدا را به خاطر این همه مهر وعطوفت شکر می ردند.
بلاخره قطار به ایستگاه آخر رسید و به مسافران اطلاع دادند که باید قطار رو ترک کنند . به همین دلیل سارا دیگر سر از پا نمی شناخت و بعد از خارج شدن از قطار تمام ایستگاه رو با خوشحالی دوید به سمت درب خروجی ایستگاه و با خودش دائما می گفت که بعد از این همه انتظار بلاخره می تونم بابام رو ببینم ، ای خدا ، چقدر دوست دارم ، چقدر مهربونی که من می تونم اینقدر خوشبخت باشم و سریعتر می دوید تا زدتر به بیرون از ایستگاه برسد.

در حال دویدن بود که یکدفعه یادش افتاد که او هنوز نمی داند باید به کجا برود و در همان جا ایستاد . یک کاغذ در داخل کیفش بود که در آن آدرس محل کار پدرش نوشته شده بود و برای همین در کیفش رو باز کرد تا اون کاغذ رو بیرون بیاورد ولی بدبختانه بعد از ورداشتن کاغذ فراموش کرد که در کیفش رو ببندد .

آدرسی که در دستش بود را به یک مرد بد ذاتی نشان داد ، اون مرد در ابتدا سارا رو رد کرد اما وقتی که نگاهش به داخل کیف سارا افتاد و دید که در داخل کیف سارا پول نسبتا زیادی وجود دارد نظرش عوض شد و به سارا گفت بیا می برمت اونجا و سارای از همه جا بی خبر هم قبول کرد و با اون مرد بی انصاف به راه افتاد.

در راه اون مرد دائما از سارا می خواست که سریع تر حرکت کند و سارا هم به حرفش گوش می کردو سریعتر می دوید ، اما خبر نداشت که چه سرنوشتی در انتظارش است . سرانجام به به یک محل خلوت رسیدند ، اون مرد سارا رو متوقف کرد و گفت من باید یه چیزی رو نشون بدم ، یه لحظه به اون سر کوچه نگاه کن و سارا همین که سرش را به اون طرف برگردادند و به اون طرف نگاه کرد اون مرد بی وجدان کیف سارا رو از دستش قاپید و با بی رحمی تمام لگد محکمی به پهلوی سارای بی چاره کوبید و فرار کرد. سارا از شدت ضربه به زمین افتاد ، او تا به حال چنین ضربه ی سختی رو نخورده بود و اصلا باورش نمی شد کسی که اینقدر بهش اعتماد کرده بود با او اینچنین رفتار کند، از شدت درد و و تعجب زبون سارا بند اومده بود و حتی نمی توانست از کسی تقاضای کمک کند و اون دزد بی رحم هم کاملا از اون محله خارج شد و در تاریکی شب ناپدید گشت.

سارا دقایق زیادی رو در اون مکان افتاده بود و هیچ کس به کمکش نیامد. با خودش فکر می کرد که چگونه می تواند بدون پول و آدرس پدرم رو پیدا کنم ، من که آدرس دیگری از پدرم ندارم ، اصلا چگونه به خونه برگردم ، اون بی انصاف که همه ی پول من رو ازم گرفت.

در همین حال بود که یکدفعه یادش افتاد که اون کاغذ حاوی آدرس پدرش اصلا داخل کیف نبوده و در دستش بوده ، سریع به خود تکانی داد و با اینکه پهلویش درد زیادی می کرد ، شروع به گشتن کرد و خوشبختانه کاغذ آدرس رو در همون نزدیکی ها پیدا کرد و خیلی خوشحال شد ، انگار که خونی تازه در رگهایش جاری شده چون می تونست با این آدرس پدرش رو پیدا کند و با پدرش به خانه برگردد و در کنار مادرش دوباره خوشبخت شوند.

دوباره با آدرسی که در دست داشت به راه افتاد و دیگر درد پهلویش را فراموش کرد .

سارا در راه آدرس رو به چند نفر نشان داد و اونها همگی می گفتند تو باید وارد شهر شوی و اونجا به تو کمک می کنند تا مکان دقیق آدرس رو پیدا کنیو سارا با سوار شدن یک اتوبوس و با خوشحالی دیگری به سمت شهر نیو یورک راه افتاد.

بلاخره سارا به خیابانهای پرزرق و برق نیویورک رسید و کاملا از چیزهائی که می دید حیرت زده شد . اون باور نمی کرد ساختمان هائی به این بلند وجود داشته باشد و یا مغازه ها و فروشگاهها این قدر زیبا باشند و همچنین این همه آدم در یه خیابان تردد کنند.

سارا دخترک زیبای ما با خوشحالی از اتوبوس پیاده شد و دوباره شروع کرد به پرس و جو کردن و یه عده ای از خدا بی خبر راه رو به سارا اشتباه نشان می دادند و سارا از اینکه هرکسی یه جائی رو نشون می داد کاملا سردر گم شده بود تا اینکه یک مرد خوش پوش رو دید و سارا آدرس رو به اون هم نشان داد ، اون مرد در جواب سارا این چنین گفت : من تو رو به این مکان می برم اما تو باید یه کاری برای من انجام دهی و سارای زیای ما هم قبول کرد.

اون مرد سارا رو به داخل ماشینش برد و در راه شروع به حرف زدن کرد و سارا متوجه شد که اون مرد با بی شرمی تمام از سارا می خواهد که از یک مکان دزدی کند و سارا هم که می دانست این کار بی شرمانه ای است هم مخالفت کامل خود را با این موضوع گفت و همچنین اضافه کرد که هرگز دست به همچین کاری نمی زند . اون مرد بی رحم هم که با مخالفت شدید سارا مواجه شد ، بسیار عصبانی شد و سارا رو با کتک از ماشینش بیرون انداخت و باز سارا صدمه ی شدید را به خاطر این اتفاق دردناک متحمل شد ، چرا که سارا به خاطر هول اون مرد بی رحم زانوهایش به لبه ی خیابان خورد.

سارا با کمک خانم مهربانی از کنار خیابان بلند شد و به کناری رفت ، از شدت درد داشت گریه می کرد و اون خانم هم بغلش کرده بود و با سارا رو با خود برد و روی یک سکو نشاند و به سارا گفت چه شده عزیزم؟ سارا هم با گریه گفت یه آقائی مرا کتک زد و از ماشینش همین الان مرا هول داد بیرون که خوردم لب خیابون. اون خانم هم با سارا هم دردی کرد و داشت سارا رو آروم می کرد که یکدفعه شوهر اون خانم از داخل یک ماشین صدایش کرد ، اون خانم به همین دلیل به سارا گفت که چند لحظه صبر کن من برم برای شوهرم توضیح بدم که چی شده الان برمی گردم.

اما سارا به خاطر اینکه کاملا ترسیده بود بدون فوت وقت ، با اون زانو و پهلوی مجروحش به راه افتاد تا مبادا اونها هم قصد اذیت کردنش را داشته باشند.

دیگر چند ساعتی از شب گذشته بود و سارا نمی دانست به کجا برود ، اصلا در نیمه شب ممکن است که باز گیر آدمهای نا به کار بیفتد و همچنین اگر حتی محل کار پدرش را پیدا کند حتما آنجا تعطیل خواهد بود، پس بنابراین دخترک بی چاره مجبور شد که در یک محل پرتی و در کنار مقدار زیادی آشغال بخوابد ، اما وقتی دراز کشید به خاطر صدماتی که بهش وارد شده بود ناله اش به آسمون رفت و در همان حالت ناله کنان ، کاملا معصومانه به خواب رفت .

با پریدن یک گربه ی زشت روی سارا ، سارا از خواب بلند شد و از دیدن اون گربه کاملا ترسید و جیغ بلندی زد ، این اولین باری بود که سارا این چنین بلند می شد و اصلا اسارا نمی دانست اون مکان کجا بود .

سارا مدت زیادی بود که چیزی نخورده بود ولی مانند همیشه نمی توانست چیزی را برای صبحانه دست و پا کند . مقدار بسیار کمی پول همچنان در جیبش باقی مونده بود ، با آن یک نان ارزان خرید و آن را خورد و بر حسب عادت باز هم خدایش رو شکر کرد و دوباره با آدرسش به راه افتاد . راستی دردهای سارا نه تنها بهتر نشد بلکه دیگر امان سارا را بریده بود ، اما ساره به جز، پیدا کردن پدرش راهی رو برای رها شدن از این وضیعت لعنتی نمی دید ، پس بنابر این مجبور بود باز هم برای یافتن محل کار پدرش از این و اون پرس و جو کند .

از بخت بد در راه یک ولگرد پلید سارا رو دید و چون سارا دختر بسیار زیبائی بود برای سوء استفاده از سارا به دنبالش به راه افتاد و سارا رو بسیار اذیت کرد ، اما سارا بسیار محترمانه از ایشون می خواست که دست از سرش بردارد و دیگر اذیتش نکند ولی اون ولگرد ول کن نبود تا این که در یک مکانی سارا رو گیر انداخت و خواست سارا رو با خود به مکان نا معلومی ببرد که با جیغ و فریادهای سارا چند نفر خود را به آنجا رساندند و اون ولگرد هم سارا رو رها کرد و گریخت.

سارا هم بعد از کمک اون چند نفر دوباره به راهش ادامه داد . دمدمای ظهر بود که سارا خیلی به آدرسش نزدیک بود ، اما بسیار خسته بود و دیگر پاهایش نای رفتن را نداشتند و از طرف دیگر هم که قسمتهای زیادی از بدنش آسیب دیده بود ، تصمیم گرفت که در یک مکانی استراحت کند و اون مکان روی یک پلکان بود . 

سارا وقتی داشت استراحت می کرد یک پلیس به سمت سارا آمد و از سر و وضع کثیف سارا ( به خاطر اتفاقاتی که افتاده بود ) فکر کرد که سارا یک ولگرد است و از سارا خواست که اون مکان رو ترک کند . سارا با دیدن پلیس خیلی خوشحال شد و خواست که داستانش رو برای اون افسر پلیس توضیح دهد ، اما با عکس الععمل خشن پلیس مواجه شد و وقتی هم که برای گفتن داستانش بیشتر اصرار کرد پلیس با خشونت تمام سارا رو با خودش از اون مکان بیرون می بره و سارا رو تهدید می کنه که اگه از اینجا نره اون رو دستگیر می کند و باز هم دل کوچیک سارا از یک بی مهری دیگر می شکند و دوباره راهش را می کشد و می رود.

سارا با دلی پر خون و رویای دیدن پدر با کمک چند انسان مهربان دیگر به محل کار پدرش کاملا نزدیک شده بود و داشت لحظه شماری می کرد که پدرش رو ببیند و تمام درد دلهایش رو برای پدرش بکند و مورد نوازش پدرش قرار بگیر و دوباره اون خاطرات خوش زندگیش با پدر و مادر مهربانش رو جشن بگیرد.

سرانجام سارا به فروشگاهی که پدرش در آن کار می کرد رسید و با ذوق و شوق فراوان رفت داخل فروشگاه و دنبال پدرش گشت ، اما هرچه به این طرف و اون طرف نگاه کرد اثری از پدرش نیافت و رفت از یک خانمی که در اونجا مسئول صندوق بود پرسید نمی دونید پدر من کجاست ، اون خانم هم گفت پدرت کیه ، سارا دوباره گفت پدرم جان کاکرز است و من بعد از این که سه ماه ازش خبر نشده اومدم دنبالش.

اون خانم با شنیدن این موضوع خیلی ناراحت شد و گفت آخی ، دخترم خیلی متاسفم پدر تو سه ماه پیش در همین جا کار می کرد یعنی درست قسمتی که من دارم در اون کار می کنم ولی در سه ماه پیش پدرت تو یه تصادف فوت کرد و ما نتونستیم هیچ نشونی از خانواده اش پیدا کنیم ، وگرنه حتما به شما خبر می دادیم.

سارا با اون چهره ی معصومانه وزیبایش وقتی این موضوع رو شنید بسیار در هم رفت و انگار که دنیا روی سرش خراب شده بود شروع به شیون و زاری کرد و از این همه بی مهری و ناملایمتی روزگار به ستوه آمد و از همه چیز دلخسته شد. اونقدر ناراحت شده بود که نمی تونست خودش رو کنترل کند و همش گریه می کرد. 

بله اینچنین است ، اگر روزگار از کسی روی برگرداند نمی توان هیچ گلایه ای کرد و بدون توقف مصیبت و بلا است که بر سر انسانهای بی گناه می بارد.

سارا وقتی اون همه بلا سرش آمد فقط به این امید که پدرش رومی بیند و خط بطلانی روی بدبختی هایش می کشد تحمل می کرد ، اما حالا پدرش هم مرده و بزرگترین بلای ممکن به سرش آمده و اصلا دیگه تحمل این یکی رو نداشت. دائما بی قراری می کرد و حتی اون خانم فروشنده و چندتا از مشتری های فروشگاه هم نتونستن سارا رو آروم کنند تا اینکه رئیس فروشگاه با شنیدن سروصدا خودش رو به اون مکان رسوند .

با شنیدن توضیحات آدمهائی که در اونجا بودند متوجه ی موضوع شد و سارا را با خود به اتاق رئیس برد و سعی کرد که به سارا دلداری دهد وهمچنین به سارا اطمینان داد که کلیه ی حق و حقوقی که پدرش از آن فروشگاه و قانون می خواهد رو به سارا خواهد برگرداند.و سارا با هق هق زیادی که داشت ، بسیار غمناک گفت دیگر چه سودی دارد وقتی که من دیگر پدری ندارم، من تنها 16 سال دارم و خیلی بی رحمی است که پدرم رو از دست داده باشم.

سارا بعد از ساعتها گریه کردن کاملا بی حال شده بود و رئیس فروشگاه هم متوجه ی این موضوع شد و برای سارا یه چیزهائی برای خوردن آورد و به سارا گفت که تو رو امروز به منزل پسرم خواهم برد ، که اون از تو مراقبت کنه و فردا صبح هم برای کارهای پدرت هم اقدام می کنم تا خیالت راحت باشد. سارا از اون مرد مهربون تشکر کرد و با تمام غمهایش آماده شد که به خونه ی پسر رئیس برود.

رئیس بعد از تمام شدن کارش و به همراه سارا به منزلش رفت و سارا رو به پسر جوونش سپرد .

اون پسر جون با دیدن سرو وضع سارا و همچنین زیبائی خاصی که سارا داشت به فکر سوء استفاده از سارا افتاد و بعد از رفتن پدرش می خواست که مقاصد شومش رو عملی کند و به سارا پیشنهاد بی شرمانه ای داد . سارا بعد از اون همه ناراحتی باز هم شاهد یه درخواست زشت دیگری بود و کاملا عصبانی شد و با جیغ و فریاد با اون پسر جوان درگیر شد و اون پسر هم با نامروتی تمام با همه ی توانش سارا رو مورد ضرب وشتم قرار داد و اون را از خانه اش بیرون کرد و در را پشت سر سارا بست و رفت داخل خونه اش.

سارا باز مورد بی مهری زیاد انسانی دیگر قرار گرفت و باید باز هم در کوچه و خیابانهای شلوغ شهر در به در شود . سارا اونقدر دلش گرفته بود که با ذجه ای بسیار زننده به خدایش گفت ، خدایا مگر من چه گناهی کردم که باید به این سرنوشت شوم دچار شوم ، خدای مهربان تو هم منو فراموش کردی و دیگر من رو دوست نداری. شاید خدا در این لحظه دلش به درد آمد و شروع کرد............

سارا چون دیگر جائی رو نداشت که شب در آنجا باشد یک خیابان فرعی و خلوت رو انتخاب کرد و با گریه ای زجر آور در آنجا قدم می زد تا اینکه یک ماشین استیشن که روی آن یک بشقابک ماهواره ای بزرگ قرار داشت به اون مکان رسید و دونفری که در آن ماشین قرار داشتند از داخل آن با عجله بیرون آمدند ، یکی از آن دو نفر به این یکی گفت که من می رم تو اینجا وایسا برمی گردم و اون یکی هم در خیابان ایستاد . اون مرد در حالی که منتظر بود متوجه ی سارا شد که با نارحتی تمام در حال رفتن بود ، ابتدا وقتی سرو وضع سارا رو دید فکر کرد سارا یک ولکرد خیابانی است اما وقتی چهره ی زیبا ، معصومانه و روشن به همراه موهای بلند و طلائی سارا رو دید ، بهش الهام شد که سارا باید مورد ظلم یک نفری قرار گرفته باشد که این طور رنجیده است و گریه می کند ، سریع به سمت سارا رفت و به سارا گفت خانم مشکلی پیش اومده ، سارا هم که اون همه تجربه ی تلخ داشت به اون مرد گفت آقا تو رو خدا من رو اذیت نکنید ، اون مرد گفت ببخشید من پول آندرس مجری شبکه ی سراسری پیپول آرت هستم و هرگز قصد آزار شما رو ندارم و چون دیدم خیلی رنجیده خاطر هستید خواستم ببینم می تونم کمکی کنم ، اگر مزاحم هستم خوب میرم ، اما فقط بگو که چه اتفاقی برای شما افتاده که به این حال و روز افتادید ، سارا هم با بغض بزرگی که در گلویش بود به پول گفت من برای پیدا کردن پدرم اومدم نیویورک و هرکسی من رو دید یه جوری من رو اذیت کرد و کتکم زد ، و وقتی هم که به محل کار پدرم رفتم ، بهم گفتن که پدرم سه ماه است که فوت کرده و من دیگه نمی دونم چی کار کنم ، هرچه بلا بوده توی این دو روز سرمن اومده. در همین لحظه دوست پول از ساختمان اومد و گفت پول زود باش بریم دیگه دیرمون شده ، الان نمایش شروع میشه. و پول هم که از شنیدن سرگذشت سارا بسیار منقلب شده بود به نیکی دوستش گفت چند لحظه صبر کن الان میام ، بعد پول به سارا گفت که من می تونم کمکت کنم ولی الان باید برم جائی کار واجبی دارم ، من آدرس خونه ام رو بهت می دم و یه مقدار پول برو اونجا ، به همسرم هم تلفن می کنم منتظرت باشه و خودم برمی گردم پیشت . سارا که کاملا چشمش ترسیده بود دعوت پول رو رد کرد و گفت که نه من خونه ی تو نمیام ، چون می ترسم تو هم بخوای من رو اذیت کنی ، پول با شنیدن این موضوع خیلی نگران شد و گفت مگر تو رو تو این دو روز چگونه اذیت کردند ، سارا هم جواب داد که من رو با زور به داخل خونه هاشون می بردند و می خواستند که با من ......... ، پول دیگر از شدت ناراحتی دندونهایش رو به هم فشرود و به سارا گفت که قسم می خورم که من قصد بدی ندارم و فقط می خواهم کمکت کنم . در تمام این مدت نیکی دوست پول هم فقط داشت پول رو صدا می زد و می گفت که دیگه دیر شده ، نمی خوای که ما رو اخراج کنند . پول هم دیگر بیش از این نمی توانست معطل کند به سارا گفت که تو همین جا منتظر من بمون ، من کارم تموم شد بر می گردم پیشت و بعد پول رفت به نیکی ملحق شد و با هم سوار ماشین شدند . پول هر کاری کرد که به سارا فکر نکند و تمرکزش را روی گزارشش از جشنواره ی کوتاه ترین سال بکند ، نتوانست ، به نیکی گفت که می دونی من الان با چه کسی حرف می زدم ، نیکی گفت با اون دختر جوان ، پول گفت آره ، نیکی پرسید چرا با اون ولگرد این همه حرف زدی اون هم در این موقعیت که ما دیرمون شده . پول در جواب نیکی گفت اگر بدونی اون بی چاره چه سرگذشتی داشت هیچ وقت این حرف رو نمی زدی . نیکی گفت خوب اگه سرگذشتش خیلی جالبه بریم یه گزارش ازش بگیریم . با این شوخی نیکی یه فکری به سر پول زد ، و به نیکی گفت که سریع دور بزن برگردیم به همون مکان . نیکی کاملا حیرت زده شد و گفت مگه ما نمی خواهیم بریم گزارش بگیریم . پول گفت بله ما می خواهیم بریم گزارش بگیریم ولی نه از اونهائی که دارن تفریح می کنند و پولدار می شوند ، بلکه از یک انسان پاکی که زیر پاهای انسانهای خود پرست خرد شده ، سریع دور بزن ، می خواهم شهر رو به آتیش بکشم . نیکی با این که کاملا متوجه نشد چی شد ولی به حرف پول گوش کرد و دور زد و شغلش را به خطر انداخت . در راه برگشت پول از نقشه اش برای نیکی اینچنین گفت : ما پیش اون دختره می ریم و به جای اینکه گزارش مستقیم اون جشنواره ی لعنتی رو روی ایر بفرستیم ، صحبتهای اون دختر بی چاره رو برای مرکز می فرستیم تا مردم ببینند تو این شهر زیبا و پهناور ، چه ظلمهائی به انسانهای بی چاره می شود . نیکی در جواب پول گفت خوب مرکز رو چی کار کنیم ،؟ اونها تا ببینن که گزارش ما درست نیست سریع ما رو قطع می کنند. پول هم گفت : دعا کن که قطع نکنند و البته اونها برنامه ی دیگری رو که آماده ندارند برای پخش و مطمئنا اون زمان فقط در اختیار ما خواهد بود و فقط ممکن است که ما رو بخاطر این کار اخراج کنند که اون هم شاید به نفع ما باشد ، چون دیگه از اینکه شب و روز باید در این طرف و اون طرف باشیم راحت می شویم و هم این که یه شغلی انتخاب می کنیم که بیشتر پیش خانواده ی خودمون باشیم . نیکی هم که انگار پول داره حرفهای دلش رو می زند ، هم قبول کرد و با هم به همون مکان برگشتند.

وقتی از ماشین پیاده شدند ، سارا هنوز همون جا بود و پول سریع رفت پیش سارا و گفت که من برگشتم . سارا هم از دیدن پول خوشحال شد . بعد پول برای سارا قصدش رو توضیح داد و گفت که می خواهم تمام گذشتت رو برام بگی و مطمئن باش که تمام اون آدمهای بد به جزای کار خود می رسند. سارا هم که دل پرخونی داشت قبول کرد . و پول شروع کرد توضیح دادن اینکه سارا باید چی کار کند.

در همین حد فاصل که پول داشت برای سارا توضیح می داد ، نیکی داشت دستگاهها و دوربین فیلمبرداری رو برای گزارش مستقیم آماده می کرد ، همچنین به توسط بی سیمش با مرکز تماس گرفت و اعلام کرد که گزارش رو تا 5 دقیقه ی دیگر می فرستد و بعد رفت به پول و سارا ملحق شد.

میکروفن را به پول داد و گفت الان دیگه وقتشه . پول هم در کنار سارا نشست روی پله و شروع کرد به سخن گفتن جلوی دوربین :

سلام بینندگان عزیز ، ساعت الان 23 و 30 دقیقه است و ما به جای اینکه از یک جشنواره بریم برای گزارشی که بهتون قول داده بودیم ، به این نقطه تاریک دراین قسمت شهر اومدیم تا با یک انسان ستمدیده حرف بزنیم که درد دل بسیاری دارد، با ما تا انتها باشید .

سلام سارا خودت رو معرفی می کنی ؟ 

سارا : من سارا چامبر هستم و 16 سال دارم.

سارا اهل کجائی؟

سارا : من اهل شهر آیووا هستم .

سارا چی شد که به اینجا اومدی و چه اتفاقاتی در این دو روز برای تو افتاده؟

سارا : پدرم چند سال پیش برای کار به نیویورک اومد  

 

سارا : پدرم چند سال پیش برای کار به نیویورک اومد و هرماه برای من و مادر پول می فرستاد ، و در هر ماه دو روز می اومد پیش ما و بعد می رفت . تا اینکه سه ماه از پدرم خبری نشد و من و مادر زندگی سختی داشتیم و بی خبری از پدر هم برای ما بسیار سخت بود. تا اینکه مادرم مریض شد و به من گفت بیام دنبال پدر ، آدرسی که پدر از محل کارش به ما داده بود را به همراه تمام پس انداز مادرم را بر داشتم تا بیایم و پدرم رو پیدا کنم . بعد از دو روزی که با قطار در راه بودم بلاخره رسیدم اینجا . در همون ایستگاه آدرسم رو به یک نفر نشان دادم و اون مرا به یک مکان خلوت برد و با لگد محکمی که بر پهلویم زد کیفم و تمام پولم رو از من گرفت و فرار کرد.

بعد من فقط امیدم به آدرس پدرم بود وفقط می خواستم که با اون آدرس پدرم رو پیدا کنم اما آدمهای بدی سر راه من قرار گرفتند و مرا اذیت کردند . من نمی دانم با آنها چی کار کرده بودم که این چنین به من ظلم می کردند و مرا کتک می زدند.

سارا داشت با سوزناکی تمام برای پول و نیکی اتفاقات غم انگیزش رو تعریف می کرد و در تمام این مدت صدا و تصویر سارا در سراسر آمریکا پخش می شد . در تمام این مدت مرکز پخش با نیکی تماس می گرفت و می گفتند که هرچه سریعتر این برنامه را قطع کنند اما نیکی اصلا اعتنائی نمی کرد تا اینکه رئیس مرکز پخش تلویزیون پیپول آرت وقتی مقداری از صحبتهای غمناک سارا رو شنید دلش به رحم آمد و اجازه داد که گزارش رو به پایان برسونند و خودش هم نشست به پای صحبتهای سارا.

سارا همینطور داشت از اتفاقاتی که برایش رخ می داد تعریف می کرد و تمام انسانهایی که داشتند می شنیدند بسیار ناراحت و عصبانی می شدند از این همه ناملایمتی بعضی انسانهای از خدا بی خبر.

تا اینکه سارا به قسمت رفتن به فروشگاهی که پدرش در آن کار می کرد رسید و آن را این گونه تعریف کرد:

بعد از اون همه رنج و عذاب رسیدم به فروشگاه و با خودم گفتم که دیگه همه ی بدبختی ها تموم شد و دیگر می تونم به پدر تکیه کنم و در کنارش احساس آرامش کنم و مطمئن باشم که دیگر پدرم اجازه نمی دهد که کسی مرا اذیت کند ، رفتم داخل فروشگاه و هرچه گشتم پدرم رو پیدا نکردم و برای همین از یک خانمی پرسیدم که شما پدر من رو ندیدی ، اون خانم هم گفت که پدر من بیش از سه ماه است که بر اثر یک تصادف فوت کرده ( در همین لحظه بغض سنگین سارا ترکید و و ادامه ی صحبتهایش رو با گریه ای پر از غم و سوز تعریف می کرد) یعنی من دیگر پدری ندارم که بهش تکیه کنم ، پدری ندارم که مواظبم باشد ، پدری ندارم که به من محبت کند و مرا در آغوش بگیرد و اشکهایم رو پاک کند ، من و مادر دیگر هیچ کسی رو در این دنیا نداریم و اصلا من چگونه می توانم به مادرم بگویم که تنها شده ایم ، اصلا من چگونه پیش مادرم برگردم چون اون آدمهای بی انصاف به پولهای ناچیز من هم رحم نکردند و ...........

پول و نیکی با شنیدن حرفهای سوزناک سارا دیگر نتوانستند خودشان را کنترل کنند و همراه سارا اونها هم گریه می کردند .

سارا ادامه داد بعد رئیس فروشگاه اومد و مرا به اتاقش برد و بعد با هم به خونه ی پسرش رفتیم ، پسر اون مرد هم آدم خوبی نبود و می خواست از من سوء استفاده کند که من به او اجازه ندادم و اون هم با بی رحمی تمام مرا کتک زد و از خونه اش بیرونم کرد ............. حالا دیگر نمی دانم چه کار کنم و به چه کسی اعتماد کنم وادامه ی زنگی خیلی برایم سخت است.

سارا دیگر توان حرف زدن نداشت و فقط گریه کرد و از طرف دیگر هم پول دیگر چیزی نمی توانست بگوید و هردوی آنها فقط گریه می کردند ، نیکی که مقداری وضعش از اون دوتا بهتر بود با بینندگان از پشت دوربین خداحافظی کرد و دور بین را روی یه پایه ای قرار داد و به جمع سارا و پول پیوست و شروع کرد به دلداری دادن سارا ، کمانکه خودش هم داشت اشک می ریخت .

شاید باورتان نشود که چقدر انسان این تصاویر و صحبتهای تکان دهنده ی سارا رو دیدند از جمله ی آنها می توان به شهردار شهر نیویورک اشاره کرد که از ابتدا تا انتهای صحبت سارا رو شنید و صورت کبود و زخمی سارا رو به هراه اشکهایش مشاهده کرد.

شهردار همینطور که تصاویر رو می دید در جایش میخ کوب میشد و از این که در شهرش این همه اتفاق های بد رخ می داد بسیار ناراحت بود.

برای همین به معاونش زنگ زد و گفت که موضوع سارا رو پیگیری کند و دستور داد که با خرج دولت او را در یک بیمارستان عالی بستری کنند و موضوع اونهائی که سارا رو اذیت کردند رو هم به مراجع قانونی اطلاع دهند. بعد از تلفنش هم که رفت بخوابد ، چرا که تا به حال تا اون موقع از شب بیدار نبوده و باید صبح زود به کارش برسد . به همسرش شب بخیر گفت و رفت در اتاقش ، اما هرگز خوابش نبرد و همش یاد صحبتهای سارا می افتاد و بی تابی می کرد و از طرف دیگر هم همسرش هم به طبقه ی بالا نیومده بود . بلند شد و رفت طبقه ی پائین تا ببیند که چرا همسرش بالا نیامد و دید که همسرش هنوز در حال تماشای تلویزیون است و تلویزیون بنا به درخواست بی شمار مردم دوباره قسمتهائی از صحبتهای سارا رو داشت پخش می کرد و سارا با آهی جانگداز داشت سرگذشتش رو تعریف می کرد و همسر شهردار هم کاملا احساساتی شده بود و گریه ی بلندی را سر داده بود. شهردار وقتی این صحنه را دید ، دیگر نتونست بغضش را نگه دارد و شروع کرد به گریستن. بله اینچنین بود که بالا ترین مقام و همچنین استوار ترین شخصیت شهر نیویورک با داستان سرگذشت سارا به زانو در آمد.

همسر شهردار با شنیدن صدای گریه ی شهردار برگشت و شوهرش را دید که در حال گریه کردن است بلند شد و رفت سمت شهردار و ایشون رو در آغوش کشید و هردو با هم گریستن . شهردار با گریه اش گفت دیدی تو شهر من چه بلاهائی سر اون دخترک بی چاره آوردند و ما در اون لحظات فقط در آرامش بودیم.

و از طرف دیگر هم رئیس پلیس در زمان پخش گزارش ( چون خیلی ها می خواستند تصاویر جشنواره ی کوتاه ترین شب سال رو ببینند که رئیس پلیس و شهردار و بسیاری از مقامات بلند پایه ی شهر نیویورک جزو آنها بودند ولی به جای جشنواره تصاویر غمناک سارا رو دیدند و دلشان به درد آمد) دستور داد که ماشینهای پلیس به اون مکان بروند و از هرج و مرج جلوگیری کنند و همچنین دستور داد که سارا را با خرج خود پلیس شهر نیویورک به بهترین بیمارستان ببرند.

وقتی ماشینهای پلیس به اون مکان رسیدند ، آدمهای زیادی در اون مکان جمع شده بودند ، اما هیچ کدومشون دلش نمی آمد به سارا نزدیک شود و همه با خود می گفتند : آخه اسم ما رو هم میشه گذاشت انسان ، ببین چگونه یک دختر بی چاره داره غصه می خوره.

همه ی آدمها با فاصله از سارا و پول ایستاده بودند و اصلا خشکشان زده بود و حتی چندین نفر هم زانو زده بودند و فقط داشتند به سارا نگاه می کردند . سارا هم در تمام این مدت در آغوش گرم پول قرار داشت و پول هم فقط داشت سارا رو دلداری می داد و اشکهایش رو پاک می کرد.

پلیس از مردم خواست که متفرق شوند و مردم هم با دستور پلیس کم کم از اون مکان رفتند . پلیس سارا رو به یک بیمارستان بزرگ انتقال داد و اتفاقا در بیمارستان هم تصاویر سارا رو دیده بودند و وقتی سارا رو از نزدیک دیدند ، سرا از پا نمی شناختند و هرکس می خواست به یه نحوی به سارا محبت کند.

شهردار نیویورک تا صبح در کنار همسرش و روی یک صندلی نشسته بود و فکر می کرد ، تا اینکه وقتی صبح شد رفت به اتاقش و شروع کرد به نوشتن یک نامه و بعد به همراه همسرش آماده شد و صبح خیلی زود رفتن برای دیدن سارا .

در جلوی در بیمارستان تعداد زیادی از مردم اومده بودند تا سارا رو ببینند ولی نگهبانان بیمارستان اجازه نمی دادند ، شهردار رفت جلوی مردم و از اونها خواست که به خونه های خودشان برگردند و در ضمن به آنها قول داد که سارا را تحت حمایت خود نگه دارد و مردم هم به حرفهای شهردار گوش کردند و اونجا رو ترک کردند .

شهردار وقتی وارد بیمارستان شد تعداد زیادی خبرنگار رو هم دید که آنها هم اومده بودند تا با سارا صحبت کنند ولی به خاطر قوانین بیمارستان نمی توانستند پیش سارا بروند ، اما وقتی خبرنگارها شهردار رو دیدند بی نهایت خوشحال شدند و به سمت شهردار هجوم آوردند تا نظر شهردار رو در مورد این اتفاقات بدونند و به سمع و نظر مردم برسونند اما شهردار هیچی نگفت و فقط گفت که این اتفاق تاثیر زیادی رو زندگی او گذاشته و خبرهای کاملش رو امروز خواهم گفت که چه خواهد شد . شهردار این را گفت و به همراه همسرش به داخل بیمارستان رفت و با راهنمائی پرستاران به اتاق سارا رفت ، شهردار وقتی وارد اتاق شد ، دید که در آنجا چند مامور پلیس و پرستار و دکتر حضور داشتند به همراه یک خبرنگار که داشت تمام اظهارات سارا رو ضبط می کرد .

همه از دیدن شهردار جا خوردند و اصلا باور نمی کردند که شهردار اومده که سارا رو ببینه ، اما سارا هنوز متوجه نشده بود که چه کسی به اتاقش آمده .

شهردار به همه سلام کرد و اجازه خواست که با سارا صحبت کند و همه از کنار سارا رفتند و جلوی درب ایساتند اما خارج نشدند. شهردار هم اول رفت به سمت سارا و جلوی چندین چشم و دوربین خم شد و پیشانی سارا رو بوسید و گفت : من اوسکار کمپر شهردار نیویورک هستم ، یکی از اونهائی که در اذیت های تو نقش داشت ، چون این شهر من است که با تو این چنین رفتار کرد و اومدم ازت عذر خواهی کنم و بهت بگم که مطمئن باش من هم مجازات می شوم چون این نامه ای که در دست من است استعفای من از این سمت است دخترم.

سارا که دیگر متوجه شده بود چه شخصیت مهمی روبه رویش ایستاده کمی خودش رو تکان داد و گفت که آقا من اصلا از دست شما ناراحت نیستم و نیازی به این کار نیست . شهردار وقتی این جمله ی سارا رو شنید دیگر طاقت نیاورد و دست سارا رو گرفت و بوسید و گفت که خیلی ممنونم دختر ، بهت قول می دم دیگر اجازه ندهم که هیچ کس در شهر من با مهمان ها این چنین کند و از این به بعد اگه افتخار بدی تو را دختر نداشته ی خودم صدا کنم و سارا هم از این بابت خیلی خوشحال شد و از شهردار تشکر کرد.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد