ْGIGGLE

داستان ـ شعرـ............................

ْGIGGLE

داستان ـ شعرـ............................

آیینه

اومد جلوم وشروع کرد به حرف زدن -با اینکه وقتی غمگینه این کار رو می کنه ولی من غمگینش رو هم دوست دارم- خیلی ناراحت بود.بازم کار اون موجود احمق بود که نازنین منو ناراحت کرده بود.نمی خواستم مستقیم بهش بگم طرف رو بی خیال شه ، ولی اون زجر می کشید و من این رو می دیدم، خودم بیشتر زجر می کشیدم.

آیینه
اومد جلوم وشروع کرد به حرف زدن -با اینکه وقتی غمگینه این کار رو می کنه ولی من غمگینش رو هم دوست دارم- خیلی ناراحت بود.بازم کار اون موجود احمق بود که نازنین منو ناراحت کرده بود.نمی خواستم مستقیم بهش بگم طرف رو بی خیال شه ، ولی اون زجر می کشید و من این رو می دیدم، خودم بیشتر زجر می کشیدم.

اونو دیده بودم یعنی خودش بهم نشون داده بود.راستش منم اول ازش خوشم اومد ولی بعد که دیدم نازنین من عاشقش شده، تازه متوجه چیزایی شدم که اون نشده بود و این چندمین بار بود که غمگینش کرده بود.بهش گفتم بیارش اینجا من باهاش حرف بزنم... اول قبول نکرد،گفت چه فرقی می کنه؟اون درست نمی شه. ولی بعد که اصرار کردم و گفتم بسپرش به من ،قبول کرد.

چند دقیقه بعد زنگ زد و اون اومد.نشست نزدیکِ من.بعد از چند دقیقه به بهانه آوردن چای از اتاق خارج شد تا من با اون تنها بمونم.بلاخره شروع به صحبت باهاش کردم،یعنی خودش سر حرف رو باز کرد.مدام تو چشمام نگاه می کرد ازش متنفر بودم اون عشقِ عشق من بود تازه خیلی هم نالایق...شروع کرد از اشکالات نازنین گفتن،گفت که بد اخلاقه ، ایراد میگیره و غر میزنه،گفت که حالا عاشق دختر همسایه ئ جدیدشون شده و حتی با دختره در این مورد صحبتم کرده! خیلی وقیح بود خیانت؟اونم به نازنین؟ ولی اون گوشش بده کار نبود داشت تمام لحظاتشو با اون دختر می گفت.

مجبور شدم فریاد بزنم تا ساکت شه.بهش گفتم که خیلی پستِ،که ارزش اشکای نازنین رو نداره.گفتم که یادش میاد که نازنین چقدر بهش کمک کرده؟یادش انداختم که وقتی با نازنین آشنا شد هیچی نبود.یادش اوردم که از اولش هم هیچی نبود که مامانش همیشه بهش می گفت هیچی نمیشی و خودش هم همیشه احساس حقارت می کرد .یادش آوردم روز اول مدرسه شلوارشو خیس کرد و بچه ها بهش خندیدن تا آخرشم که درسشو تموم کرد بهش می خندیدن چون اون بی عرضه بود، چون هیچ وقت هیچی نبود تا حالا حتی یه کار رو هم درست انجام نداده بود یادش اوردم که نازنین این کاستی ها رو براش پر کرد …حالا آروم شده بود و گریه می کرد بی صدا ولی من داشتم داد میزدم گفتم که بعد از اینم هیچی نمیشه ، اگه نازنین نباشه هیچوقت هیچی نمیشه گفتم تو خائنی بی لیاقتی به تنهاکسی که توی زندگیت بهت اعتماد کرده خیانت می کنی…سرخ شد …گفتم همه مردم در موردت درست فکر می کردن و فقط این دختر بیچاره اشتباه کرده…دیگه طاقت نیوورد فریاد زد با مشت زد تو صورتم پرت شدم سرم گیج می رفت احساس کردم که تو همه اتاق من هستم دیدم که اون یه شیشه تیز برداشت …دیگه خوب نمیدیدم فقط صورتم پر از خون بود …صدای جیغ نازنین که اومد به هوش اومدم اول زنگ زد به اورژانس بعد در حالی که با صدای بلند گریه می کرد تکه های منو جمع کرد و برای همیشه گذاشت زیر تختش …..هر از گاهی از اون زیرـ با اون حال که دیگه به سختی میبینم ـ متوجه نگاهش به جای خالیه من روی میز توالتش میشم .بعضی وقتا که میاد و منو از زیر تخت در میاره با هم گریه می کنیم.

نظرات 1 + ارسال نظر
زهرا 11 مرداد 1387 ساعت 11:50 http://zahrajoonam.blogsky.com

سلام دوست عزیز.وبلاگ خیلی جالبی دارین با نوشته های خیلی قشنگ.من اینجور نوشته ها و داستانها رو خیلی دوست دارم.خیلی خوب بود.موفق باشین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد