ْGIGGLE

داستان ـ شعرـ............................

ْGIGGLE

داستان ـ شعرـ............................

جا پای خدا

خوابی دیدم.
خواب دیدم در ساحل با خدا قدم میزنم.بر پهنه ی آسمان صحنه هایی از زندگی ام برق زد.
در هر صحنه دو جفت جای پای روشن دیدم. یکی متعلق به من ودیگری متعلق به خدا.
وقتی آخرین صحنه در مقابلم برق زد به پشت سر وبه جای پاهای روی شن نگاه کردم.
متوجه شدم که چندین بار در طول مسیر زندگی ام فقط یک جفت جای پا روی شن بوده است..
همچنین متوجه شدم که این سخت ترین وغمگین ترین دوران زندگیم بوده است.
این واقعا برایم ناراحت کننده بود ودر باره اش از خدا سوال کردم:خدایا تو گفتی اگر به دنبال تو بیایم در تمام راه با من خاهی بود.ولی دیدم که در سخت ترین دوران زندگیم فقط یک جفت جای پا وجود داشت.نمی فهمم چرا هنگامی که بیش از هر وقت دیگر به تو نیاز داشتم مرا تنها گذاشتی.
خدا پاسخ داد: بنده بسیار عزیزم من در کنارت هستم و هرگز تنهایت نخواهم گذاشت.
اگر در آزمون ها ورنج ها فقط یک جفت جای پا دیدی ،زمانی بود که من تورا در آغوشم حمل می کردم.

فرصت های زندگی

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیبای کشاورزی بود.به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد.کشاورز براندازش کرد وگفت:پسر جان برو در آن قطعه زمین به ایست.من سه گاو نر را یک به یک آزاد می کنم، اگر توانستی دم یکی از آنها را بگیری، می توانی با دخترم ازدواج کنی.
مرد جوان در مرتع به انتظار اولین گاوایستاد.در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در عمرش دیده بود به بیرون دوید.فکر کرد یکی دیگر از گاو های بعدی گزینه ی بهتری باشد، پش به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذرد.دوباره در طویله باز شد.باور نکردنی بود ! در تمام عمرش چیزی به این بزرگی و درندگی ندیده بود.گاو با سم به زمین می کوبید،و خر خر می کرد.مرد جوان وقتی او را دید آب دهانش خشک شد.پیش خودش گفت :گاو بعدی هر چیزی هم که باشد باید از این بهتر باشد.پس آن گاو را نیز گذاشت از مرتع عبور کند.برای بار سوم در طویله باز شد.لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد.این ضعیف ترین ،کوچکترین ولاغر ترین گاوی بود که در عمرش دیده بود.در جای مناسب قرار گرفت ودرست به موقع بر روی گاو پرید.دستش را دراز کرد ، اما گاو دم نداشت!!!
زندگی پراز فرصت های دست یافتنی است بهره گیری از بعضی ها ساده است و بعضی ها مشکل،اما زمانی که به آنها اجازه میدهیم رد شوند و بگذرند( معمولا به امید فرصت های بهتر در آینده)این موقعیت ها شاید دیگر هیچ وقت پیش نیاید.
برای همین ، همیشه اولین شانس را دریافت کن.  

یک سنت

پسر کوچکی،روزی هنگام راه رفتن در خیابان،سکه ای یک سنتی پیدا کرد.او از پیدا کردن این پول،آن هم بدون هیچ زحمتی،خیلی ذوق زده شد.این تجربه باعث شد که او بقیه روزها هم با چشمانی بازسرش را به سمت پایین بگیرد ودر جستجوی سکه های بیشتر باشد.
او در مدت زندگیش،296سکه یک سنتی،48 سکه 5 سنتی،19 سکه 10 سنتی،16 سکه 25 سنتی،2 سکه نیم دلاری ویک اسکناس یک دلاری پیدا کرد.یعنی در مجموع 13 دلار و26 سنت.
در برابر به دست آوردن این 13 دلار و26 سنت،او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید،درخشش 157 رنگین کمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد.او هیچ گاه حرکت ابر های سفید را بر فراز آسمان ها در حالیکی از شکلی به شکل دیگری در می آمدند ،ندید.پرندگان در حال پرواز ،درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر هرگز جزئی از خاطرات او نشد.

آیینه

اومد جلوم وشروع کرد به حرف زدن -با اینکه وقتی غمگینه این کار رو می کنه ولی من غمگینش رو هم دوست دارم- خیلی ناراحت بود.بازم کار اون موجود احمق بود که نازنین منو ناراحت کرده بود.نمی خواستم مستقیم بهش بگم طرف رو بی خیال شه ، ولی اون زجر می کشید و من این رو می دیدم، خودم بیشتر زجر می کشیدم.

ادامه مطلب ...

تخته سنگ


در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت . نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در ان یادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد." 

عشق حقیقی



موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت .
موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار دوست داشتنی به نام فرومتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود .

زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید :

- آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟

دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت :

- بله، شما چه عقیده ای دارید؟ 

- من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند، ولی خداوند به من گفت :

»همسر تو گوژپشت خواهد بود .«

درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم: 

«اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن .«

فرومتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید .

او سالهای سال همسر فداکار موسی مندلسون بود