-
جا پای خدا
14 مرداد 1387 10:59
خوابی دیدم. خواب دیدم در ساحل با خدا قدم میزنم.بر پهنه ی آسمان صحنه هایی از زندگی ام برق زد. در هر صحنه دو جفت جای پای روشن دیدم. یکی متعلق به من ودیگری متعلق به خدا. وقتی آخرین صحنه در مقابلم برق زد به پشت سر وبه جای پاهای روی شن نگاه کردم. متوجه شدم که چندین بار در طول مسیر زندگی ام فقط یک جفت جای پا روی شن بوده...
-
فرصت های زندگی
13 مرداد 1387 19:43
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیبای کشاورزی بود.به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد.کشاورز براندازش کرد وگفت:پسر جان برو در آن قطعه زمین به ایست.من سه گاو نر را یک به یک آزاد می کنم، اگر توانستی دم یکی از آنها را بگیری، می توانی با دخترم ازدواج کنی. مرد جوان در مرتع به انتظار اولین گاوایستاد.در طویله باز شد و...
-
بی کسی
13 مرداد 1387 13:49
مانده بی تو در دو چشمم خار خواب بی کسی می شوم پژمرده آخر در سراب بی کسی گر صدایی می رسد از چارسوی کوچه ها می دهد شرح غمم را با رباب بی کسی در گلویم بغض تلخی بی تو مانده سالهاست چشم من آبستن از دریای آب بی کسی سرو من،آب تو را با اشک دیده داده ام شد نصیبم بی تو اینک اضطراب بی کسی آنک ای مومن ترینم ای تو خاتون غزل لحظه...
-
سه طرح
12 مرداد 1387 16:23
- زندگی این وادی غم چاره ساز ناله ما نیست من تولد را از صدای گریه ی نومید کودک میشناسم کز همان آغاز در رنج است - حدیث غم نوشتن بر در و دیوار بیهودست، که حتی کوه از موج فشارش خاک میگردد - زندگی بیشه ی نومیدی هاست،من وتو بوته ی لختی هستیم که حریق توفان محومان میسازد
-
یک سنت
12 مرداد 1387 16:22
پسر کوچکی،روزی هنگام راه رفتن در خیابان،سکه ای یک سنتی پیدا کرد.او از پیدا کردن این پول،آن هم بدون هیچ زحمتی،خیلی ذوق زده شد.این تجربه باعث شد که او بقیه روزها هم با چشمانی بازسرش را به سمت پایین بگیرد ودر جستجوی سکه های بیشتر باشد. او در مدت زندگیش،296سکه یک سنتی،48 سکه 5 سنتی،19 سکه 10 سنتی،16 سکه 25 سنتی،2 سکه نیم...
-
غم عشق
12 مرداد 1387 11:18
به کجا باید رفت؟ز که باید پرسید؟ واژه ی عشق و پرستیدن چیست؟ جان اگر هست،چرا در من نیست؟ منکه خود میدانم راه من،راه فناست قصه عشق فقط یک رویاست -------------------------------------------------- چه آسان بود درمان دلم،با درد درمان شد چه مشکل بود کار زندگی ،با مرگ درمان شد به صحرای دل غم پرورم،امید افشاندم به خون دیده...
-
با تو خواهم ماند،عشق
12 مرداد 1387 10:41
با تو خواهم گفت دوست قصه ی پرواز روحم را با تو خواهم خفت مرگ لحظه های پر شتاب درد بودن را با تو خواهم ماند عشق تا ابد تا دور های دور با تو خواهم بود باتو خواهم ماند با تو خواهم مرد
-
آیینه
11 مرداد 1387 11:05
اومد جلوم وشروع کرد به حرف زدن -با اینکه وقتی غمگینه این کار رو می کنه ولی من غمگینش رو هم دوست دارم- خیلی ناراحت بود.بازم کار اون موجود احمق بود که نازنین منو ناراحت کرده بود.نمی خواستم مستقیم بهش بگم طرف رو بی خیال شه ، ولی اون زجر می کشید و من این رو می دیدم، خودم بیشتر زجر می کشیدم. آیینه اومد جلوم وشروع کرد به...
-
تخته سنگ
10 مرداد 1387 20:41
در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این...
-
عشق حقیقی
10 مرداد 1387 14:38
موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت . موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار دوست داشتنی به نام فرومتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود . زمانی که قرار شد...
-
سارا
9 مرداد 1387 14:19
سارا خیلی خوشحال بود و خیلی هم انرژی داشت ، یک لحظه هم آروم نمی گرفت ، دائما از فرط خوشحالی به این طرف و آن طرف می دوید و هرکسی را که می دید بهش سلام می داد و مردم هم که شادابی و نشاط سارا رو می دیدند بی اختیار شاد می شدند و خدا را به خاطر این همه مهر وعطوفت شکر می ردند. بلاخره قطار به ایستگاه آخر رسید.......
-
یه درس اخلاقی
8 مرداد 1387 10:46
من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم والدینم خیلی کمکم کردند دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود… فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…! بقیه>>>>>>>> :: یه درس اخلاقی :: من خیلی خوشحال بودم ! من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم والدینم خیلی کمکم کردند...
-
بهتر است عشق را به خانهتان دعوت کنید!
7 مرداد 1387 20:10
خانمی از منزل خارج شد و در جلوی در حیاط با سه پیرمرد مواجه شد. زن گفت: شماها رانمیشناسم ولی باید گرسنه باشید لطفا به داخل بیایید و چیزی بخورید...... بقیه>>>>>> بهتر است عشق را به خانهتان دعوت کنید! خانمی از منزل خارج شد و در جلوی در حیاط با سه پیرمرد مواجه شد. زن گفت: شماها رانمیشناسم...
-
زن ها فرشته اند
7 مرداد 1387 16:47
یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوری می کنه . بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه . ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن. بقیه در>>>>>>>>> زن ها فرشته اند یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوری می کنه . بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه . ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر...
-
یه شعر از خلیل جوادی
7 مرداد 1387 15:22
قلمو وقتی رو کــــــــــاغذ میذارم به تــــو که فک می کنم کم میارم آخه اون حسّی کـــــه تـــوی دلمه نمی گنــجه تـــوی چن تـــا کلمه برای وصف چشـــــات واژه کــــمه جرا هر چی لغته مثل هــــــــــمه ؟ صحبت از حسّ زلال و شیـــشه ای نمیشه بـــــــا حرفای کلیشه ای پیش موهای تو سنبل چیزی نیست پیش روی ماه تو گل چیزی نیست لغت...
-
معنی عشق چیست؟
7 مرداد 1387 15:15
عشق از زبان بچهها گروه متخصص و محقق در یک تحقیق سوالی را از گروهی کودک خردسال پرسیده بودند که پاسخهایی که بچهها دادند عمیق ترو متفکرانه تر از تصورات بود. سوال این بود: معنی عشق چیست؟ نظر شما راجع به جوابهای بچه ها چیست؟ بقیه در------>>> معنی عشق چیست؟ عشق از زبان بچهها گروه متخصص و محقق در یک تحقیق سوالی را از...
-
بهای نیکی...................
7 مرداد 1387 15:09
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب...
-
بهانه
7 مرداد 1387 14:53
در این زمانه چیزی که زیاد است بهانه.. تو اما، بی جهت دنبال بهانه می گردی.. فقط کافیست؛ فقط کافیست بگوئی برو.. می روم و نمی مانم.. قسمت که باشد، به هم می رسیم؛ حتی شده در گورستان..