ْGIGGLE

داستان ـ شعرـ............................

ْGIGGLE

داستان ـ شعرـ............................

با تو خواهم ماند،عشق

با تو خواهم گفت

دوست

قصه ی پرواز روحم را
با تو خواهم خفت
مرگ
لحظه های پر شتاب درد بودن را
با تو خواهم ماند 
عشق
تا ابد تا دور های دور
با تو خواهم بود
باتو خواهم ماند
 با تو خواهم مرد 


آیینه

اومد جلوم وشروع کرد به حرف زدن -با اینکه وقتی غمگینه این کار رو می کنه ولی من غمگینش رو هم دوست دارم- خیلی ناراحت بود.بازم کار اون موجود احمق بود که نازنین منو ناراحت کرده بود.نمی خواستم مستقیم بهش بگم طرف رو بی خیال شه ، ولی اون زجر می کشید و من این رو می دیدم، خودم بیشتر زجر می کشیدم.

ادامه مطلب ...

تخته سنگ


در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت . نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در ان یادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد." 

عشق حقیقی



موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت .
موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار دوست داشتنی به نام فرومتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود .

زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید :

- آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟

دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت :

- بله، شما چه عقیده ای دارید؟ 

- من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند، ولی خداوند به من گفت :

»همسر تو گوژپشت خواهد بود .«

درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم: 

«اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن .«

فرومتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید .

او سالهای سال همسر فداکار موسی مندلسون بود

سارا

سارا خیلی خوشحال بود و خیلی هم انرژی داشت ، یک لحظه هم آروم نمی گرفت ، دائما از فرط خوشحالی به این طرف و آن طرف می دوید و هرکسی را که می دید بهش سلام می داد و مردم هم که شادابی و نشاط سارا رو می دیدند بی اختیار شاد می شدند و خدا را به خاطر این همه مهر وعطوفت شکر می ردند.

بلاخره قطار به ایستگاه آخر رسید....

بقیه>>>>>

ادامه مطلب ...

یه درس اخلاقی


من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم والدینم خیلی کمکم کردند دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود…
فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!


بقیه>>>>>>>> ادامه مطلب ...